جهان های موازی

جهان های موازی
آخرین مطالب
  • ۰۰/۰۵/۳۰
    چپ
محبوب ترین مطالب

* پرده ی اول :

- خدا : تو هیچ چیز دیگر برای گفتن نداری ؟ هرگز جز برای گله سر دادن نمی خواهی بیایی؟ و, به گمان تو, روی زمین هیچ چیز خوب نیست ؟
+ مفیستوفلس : هیچ چیز, سرور من. همه چیز, آنجا, جریان کاملا بدی دارد, مانند همیشه. دلم بر آدمیان در روزهای بدبختی شان می سوزد, تا جایی که شرم دارم این موجود بی چاره را آزار بدهم.

فاوست || یوهان ولفگانگ فون گوته

 

* پرده ی دوم :

دقیقا نمی دونم از کِی و به چه دلیلی، علاقه ی شدیدی به شورلت بیلزر ١٩٧٨ { بخونید نوزده، هفتاد و هشت } دارم، البته هنوزر رو رنگش تصمیم قطعی نگرفتم اما خب فعلا دوست دارم میکس قهوه ای و سفید باشه با یه میله ی پرچم که نماد گاندور روش نقش بسته. توش رو کلا مخملی می کنم, البته مخمل مشکی فکر کنم چیز خوبی بشه بعلاوه این که داشپورت و بقیه چیزها رو می دم قشنگ چرم دوزی کنن و یه چراغ ریز هم می ندازم توش که شبا وقت رانندگی روشنش کنم تا هر از چندگاهی به خنده هاش نگاه کنم, اما نه چراغ رو خاموش می کنم چون می ترسم تو شب , ماه و ستاره ها هم ببیننش, من آدم حسودیم نمی خوام کس دیگه ای ببینتش, چون چشمش می زنن, تو همون تاریکی با بوی نفس هاش , لمسش می کنم.
اخر هفته ها غروب, بزنیم جاده, بریم کویر یا نه اولش بریم زیارت, شاه عبدالعظیم و بعد از اون بریم کویر,تو ماشین, تو بخندی و صدای خنده هات غرق بشه توی صدای اِبی که داره می گه : تو که مهتابی تو شب من, تو که آوازی رو لب من, اومدی موندی شکل دعا, توی هر یارب یارب من.

 

* پرده ی سوم :

= فاوست : افسوس! فلسفه, حقوق, طب, و تو نیز الهیات ملال آور! ... شما را من, با شور و شکیبایی, به حد اکمل آموخته ام: و اکنون من اینجا, دیوانه ی بینوا, که از خرد و فرزانگی همان قدر برخوردار که پیشتر بوده ام. افسوس! و من در سیاهچال همچنان در تب و تابم. روشنایی لطیف آسمان جز به زحمت نمی تواند از روزنه ی ناچیز دیوار, از این شیشه های نقاشی شده, و از میان این توده  توده کتاب های گرد گرفته و کرم خورده و کاغذهای تا سقف بر هم انباشته به درون راه یابد. من جز شیشه های, جعبه ها, افزارها و چارپایه و صندلی پوسیده که میراث نیکان من اند چیزی گرد خود نمی بینم ... این است دنیای تو, فاوست, و همچو چیزی دنیا نام دارد!

فاوست || یوهان ولفگانگ فون گوته

 

* پرده ی چهارم :

دقیقا نمی دونم از کِی و به چه دلیلی، علاقه ی شدیدی به شورلت بیلزر ١٩٧٨ { بخونید نوزده، هفتاد و هشت } دارم، البته هنوزر رو رنگش تصمیم قطعی نگرفتم اما خب فعلا دوست دارم میکس قهوه ای و سفید باشه با یه میله ی پرچم که پرچم گاندور روش نقش بسته. توش رو کلا مخملی می کنم, البته مخمل مشکی فکر کنم چیز خوبی بشه بعلاوه این که داشپورت و بقیه چیزها رو می دم قشنگ چرم دوزی کنن و یه چراغ ریز هم می ندازم توش که شبا وقت رانندگی روشنش کنم تا هر از چندگاهی به خنده هاش نگاه کنم, اما نه چراغ رو خاموش می کنم چون می ترسم تو شب ماه و ستاره ها هم ببیننش, من آدم حسودیم نمی خوام کس دیگه ای ببینتش, چون چشمت می زنن, تو تاریکی با بوی نفس هاش لمسش می کنم.
غروب ها می زنم بیرون, اولش می رم به بلندترین نقطه ی هر شهری که می رسم بهش, و کل شهر رو زیر پام نگاه می کنم, شاید توی یکی از این میلیون ها نفر یکی داره اسم من رو صدا می کنه, و شبا می زنم به جاده, نور ریز بلیزر که روشن باشه یا نباشه فرقی نداره, نور چاغ ماشین هایی که از روبه رو میاد همه چیز رو روشن می کنه, نه نفسی جز نفس خودم , نه بویی جز بوی تلخ و تند بهمن و نه حتی صدایی خنده ای که توی آهنگ اِبی پخش شه و تنها صدای داریوش که داره می خونه : یاور همیشه مومن, تو برو سفر سلامت, غم من نخور که دور ی, برای من شده عادت.

 

* پرده ی آخر :

+ همسرایان : آه, ای هاتف دلس! بشنو
هراسی بر ما فرمانرو است. چه خواهی کرد
کاری نوین, یا کهن چون گردش ایام؟
ما رابگوی, ای دختر امیدزرین! بیا ای کلام بیمرگ.
آتنه ی جاویدان, دختر زئوس, نخست ترا می ستائیم,
و سپس خواهرت, شاه بانو آرتمیسیا را
که بر فراز شهرما, بر تختگاه پادشاهی آرمیده است,
و نیز فویبوس, آن خدای کماندار را.
بار دیگر اکنون نیز چون روزگاران پیشین
توانائی سه چندان خود را بنمائید
ما را از لهیب و رنج طاعون برهانید و بپالائید.

 

افسانه های تبای || سوفوکلس

 

  • Shahin Hasani


Frisch weht der wind
Der Heimat zu
Mein Iriseh kind,
wo weilest du ?!

 

باد به سوی زادگاه

خنک وزانست

کودک ایرلندی من,

کجا مسکن گرفته ای ؟!
 

چرا کلی حرف دارم ولی اصلا دوست ندارم هیچ کدومشون رو بگم ؟! :|
فقط کاش همه چیز یه دروغ و خواب باشه و عین آخر داستان هایی که می نویسم یکی بگه, مرد مومن بیدار شو همه چیز تموم شد :)

پ.ن : شعر بالا نوشته ی تی. اس. الیوت و به پیوستش یه آهنگ  از کیلارک واقعا حجت رو تموم می کنه

 

 

  • Shahin Hasani

«فقط کسانی که مورد تبعیض قرار گرفته‌اند می‌دانند چقدر آزاردهنده است. هرکسی درد را به شیوهٔ خودش حس می‌کند، هر کس جای زخم‌های خودش را دارد؛ بنابراین فکر می‌کنم به اندازهٔ هر کس دیگری به انصاف و عدالت اهمیت می‌دهم. اما از همه چندش آورتر برایم مردمی هستند که هیچ تخیلی ندارند.»


هاروکی موراکامی در کافکا در کرانه.

همه چیز به اون زمانی بر می گرده که پوست کلفت شدم.
نه, بزارین این جوری شروع کنم, با این که دانشجوی فیزیک هستم ولی نمی دونم چرا ایده های ریاضیاتیم خیلی بیشتر از فیزیکِ و در همین راستا هم دو سه جین کورس ریاضی پاس کردم از مبانی ریاضی مکانیک کوانتوم بگیر تا جبرلی و نظریه گروه و ... خلاصه در همین راستا یکی از اساتید می گفت خیلی انسان متوهمی هستی شاهین, دلیلش هم این بود که تفکرات ابسترکت ریاضیاتیم خیلی بیشتر از تفکرات تجربی فیزیکی بود ( نقطه)
این تفکرات ابسترکت ریاضی رو قاطی کنید با تفکراتی از جنس فلسفه, اونم ایده آلیسم آلمانی =)), نمی دونم چرا از کانت, هگل و پوپر همیشه خوشم می اومد, حالا پوپر و کانت جای خودشون رو دارن و به قول گفتنی فلاسفه ی علم مخصوصا فیزیکدان ها ارادت خاصی به پوپر و کانت دارند ولی چرا هگل ؟! خودمم نمی دونم, یکی دیگه از اساتیدم می گفت آقای حسنی چرا واقعا تو با این تقکرات, هگل رو دوست داری =)) { اون زمون خیلی پوزیتویسم بودم }
مخلص کلام معجون فیزیک با چاشنی ریاضی و فلسفه باعث شد همیشه سر کلاس ها بحث های حاشیه ای زیادی داشته باشم, مثلا تصویر شرودینگر و هایزنبرگ تو مکانیک کوانتومی رو به مفاهیم فلسفی بین ارسطو و افلاطون ربط بدم یا از منظر جبر و آنالیز بهشون نگاه کنم { البته دوز فلسفیش بیشتر بود =)) }, سر همین چیزا بود که معدود اساتیدی که واقعا فیزیک رو دوست داشتن { یادم بندازین حتما در مورد اساتید فیزیک هم چیزکی بنویسم } از بحث و سر کله زدن با من لذت می بردن و همیشه, سعی توی نقد کردن تفکراتم داشتن, نقد می گم ها =)) یه چیز می گم یه چیز می شنوید , قشنگ انگار اومدن برای گردن زدن =)) در همین راستا یه استادی داشتم سر 3 دقیقه بحث فورا ناک اوتت می کرد =)) منطق قشنگی داشت و نمی شد واقعا باهاش بحث کرد , ترم های اخر کارشناسی من رو دوست خطاب می کرد و همیشه می گفت بیا باهم بحث کنیم (نقطه )

دوتا استاد خیلی خوب داشتم یکیشون من رو با دنیای فلسفه اشنا کرد و یکشون با دنیای فیزیک به ما هو فیزیک, همیشه یه پام اتاق فلسفه بود و ی پام اتاق فیزیک و سعی می کردم که منطقی بحث کنم, نه از این بحث های روزنامه وار و به قول گفتنی توی تاکسی بشینی و بحث کنی, همیشه سعی می کردم دست پر باشم تا این که تونستم از تفکرات و عقایدم دفاع کنم و فکر کنم اون قدر توی این موضوع خوب پیش رفتم که یه بار یادم میاد یکی از اساتید سر کلاس می گفت شاهین تو دیگه پوست کلفت شدی, از بس جلوی نقد ها قد علم کردی.

از اون وقت ها چند سالی می گذره { نزدیک 3 4 سال, شاید کم باشه ولی برای من اندازه یک عمر بود }
حالا من
موجودی که شاید دیگه علاقه ای به بحث با 90% مردم اطرافم ندارم.
و ترجیح می دم توی همون دنیای توهمات خودم باشم.
اما این وسط تنها چیزی که برام باقی مونده پوست کلف بودنمِ.
از سقوط
از شکست
از تحقیر
از مقایسه
از طرد شدن
از رفتن آدم ها

 

آری, من یک پوست کلفتم.

  • Shahin Hasani

* صحنه ی اول :

همسُرایان

به این شهر سوگند می خورم و تو -
ساکن در این شهری
و سوگند به پدر, و فرزندانی که پدید آورد
که انسان را در رنج آفریده اییم ... .

                  قرآن کریم - سوره ی بَلَد.
 

*صحنه ی دوم :

همه جور تجربه ی کتاب خوندن داشتم, از پشت مانتیور کامپیوترهای قدیمی گرفته تا انتظار برای ترجمه ی هر فصل از یه کتابی که تازه چاپ شده و هنوز ترجمه نشده, یکی از اون تجربه های جالبم توی کتاب خوندن, خوندن رمان " بوف کور" هدایت توی اولین تجربه ی شب رصدیم بود , خوب یادمه توی ماشین که بودم بعد از خوندن چند صفحه از رمان ( به صورت پی دی اف می خوندم ) آهنگ " یه شب مهتاب " فرهاد مهراد پلی شد و این جوری شد که همیشه اون ترک از فرهاد من رو یاد اون فضای پیچیده ی کتاب بوف کور می ندازه, فضایی که انگار توی گرگ و میش غروب اتفاق می افته و بعد از اون تاریکی شب و فضایی مه گرفته با کور سویی نور مهتاب که منبعش مشخص نیست و  تنها کمی چاشنی روشنایی به محیط می ده, نه صدایی میاد و نه ستاره ای توی اسمون, انگار همه جا فریز شده و حتی سکوت هم اونجا صدا از خودش ساطع می کنه, خودم رو کمی بیشتر که توی اون فضا غرق کردم حس کردم حتی محیط هم در فضا سازی بی تاثیره, انگار تمام عوامل طبیعت از باد و گرمی و سردی هوا بگیر تا حتی نفس کشیدن هم از صورت مسئله پاک شده و تنها شب, مه و نور مهتاب و دیگر هیچ . آهنگ فرهاد نه تنها این فضا از بوف کور رو برام تداعی می کنه بلکه تو ادامه برام تداعی کننده ی یه تپه ای ماسه ای مثل تپه های کویرِ که پایین اون تپه یه برکیه با یه درختِ و یه مرد داره زیر نور مهتاب از تپه پایین میاد تا بره طرف اون برکه و اون درخت, انگار یکی اونجا منتظرشه.
بگذریم, خلاصه من همه جور تجربه ی کتاب خوندن داشتم جز این مورد آخری که برام جالبه =))
کتابیست اثر نادر ابراهیمی که یکی از دوستان اون روز معرفی کرد و گفت دارم می خونم و چند صفحه اش رو برام فرستاد و خلاصه اینکه قرار گذاشتیم هر وقتی که خودش کتاب رو می خونه برام عکس بگیره و بفرسته تا این جوری باهم کتاب رو بخونیم, البته من چون آدم تنبلی هستم کمی عقب افتادم ولی هر شب یا چند شب یه بار زحمت می کشه و دو سه صفحه ای رو که خونده برام می فرسته و جوری شده که راس ساعت12 ( یه ذره این ور اون ور ) منتظرم تا کتاب رو برام بفرسته :دی

 

* صحنه ی سوم :

آدونیس, شاعر اهل کشور سوریه

 

سال‌ها در شهر فریاد زدم
ای پوست جهان میان دستان‌ام
سال‌ها زیر لب ترانه‌ام را در آتشی گل‌رنگ
برای کشتی زمزمه کردم
همه یا هیچ.
ای نوادگان کوچک‌ام
خسته شدم
از خویشتن، از دریاها،
 برای‌ام صندلی بیاورید.

 

* صحنه ی آخر :

حس می کنم خیلی چیزها رو نمی تونم بگم, نه اینکه نتونم بگم, بلکه برعکس علاقه ای به گفتن ندارم, این وسط اینکه این موضوع خوبه یا بد, بر می گرده به همون چرایی علاقه نداشتن, حس می کنم کلمات خیلی جاها پاسخ گو نیستن { اینکه این کارم خوبه یا بد, چه معنی داره می توه برای یک خوب باشه و برای یکی بد و این وسط حالا یکی بیاد بگه خب و از این کار لذت می بری که اونم باز معنی برام نداره واقعا } و به همین خاطر واقعا علاقه ای به گفتن خیلی چیزا ندارم, کلمات برام بی معنی شدن و همه چیز داره به سمت بی مفهومی و بی معنایی پیش می ره .... البته این مشکل خیلی حاد تر از این چیزهاست تا جایی که بعضی وقت ها واقعا حوصلمم نمی شه یه سری از متن های غیر از کتاب ها و متون تخصصیم رو بخونم انگاری وقت تلف کردنه برام { البته استثناء هم داره , مثلا خوندن نامه که واقعا من رو غرق می کنه } و خلاصه که نمی دونم :) .
اما خب تمام این ها رو گفتم که بگم, شاید دلیل عصبانیتم همین بیهوده حساب کردن کلمات باشه ( حرف زدن رو خیلی دوست دارم ولی خب با افراد خاص و معدودی ), اینکه علاقه ای به حرف زدن ندارم ( با 90% مردم ) و دوست دارم توی همون تفکرات خودم باشه باعث می شه به خیلی از کوچکترین چیزها ریکشن نشون بدم, ای کاش می شد فکر نکنم و شاید همه ی مشکلاتم حل می شد.

 

  • Shahin Hasani

من چون رودی تمامی طول تو را می‌پیمایم،
از میان بدن‌ات می‌گذرم بدان‌سان که از میان جنگلی،
مانند کوره‌راهی که در کوه‌ساران سرگردان است
و ناگهان به لبه‌ی هیچ ختم می‌شود،
من بر لبه‌ی تیغ اندیشه‌ات راه می‌روم
و در شگفتیِ پیشانیِ سپیدت سایه‌ام فرو می‌افتد و تکه تکه می‌شود،
تکه پاره‌هایم را یک‌به‌یک گرد می‌آورم
و بی‌تن به راه خویش می‌روم ، جویان و کورمال.

 

شعر از اکتاویو پاز شاعر اهل مکزیک

 

پ.ن :

عنوان پست برگرفته از داستان کوتاهی به همین نام از خورخه لوئیس بورخسِ که تو کتاب, کتابخانه ی بابل و 23 داستان دیگر از انتشارات نیلوفر ترجمه و چاپ شده.

 

  • Shahin Hasani

سامسا پرسید: " می شود دوباره ببینمت ؟! "
نگاه تازه ای آمد توی صورت دختر, چشم هایش به دور دست های مه آلود خیره ماندند: " واقعا می خواهی دوباره من را ببینی ؟ "
سامسا سر جنباند.
- که چه کار کنیم ؟!
- می توانیم صحبت کنیم.
زن پرسید:" راجع به چی ؟! "
- راجع به خیلی چیزها.
- فقط حرف ؟
سامسا گفت: " خیلی چیزها است که می خواهم ازت بپرسم. "
- درباره ی چی ؟!
- درباره ی این دنیا. تو, خودم, فکر می کنم خیلی چیزها هست که باید درباره اش حرف بزنیم, مثلا تانک ها, مقدسات, شکم بند, قفل.
سکوتی بر هر دویشان حاکم شد.
زن عاقبت گفت: " نمی دانم "

قسمتی از کتاب سامسای عاشق نوشته ی موراکامی. و در ادامه,
خیلی سعی کردم بنویسم ولی نمی دونم چرا هیچی به ذهنم نمی رسه که بنویسم , یعنی اگه بخوام راستش رو بگم وقتی نوشتن برام یه مسئولیت بشه اون وقت نوشتنم نمیاد. یه جوری شبیه عدم قطعیت هایزنبرگ می مونم, شما وقتی حالت ذره ای رو بررسی می کنی اون وقت تکانه ی جسم از دستتون در می ره و بلعکس و الانم من, وقتی حس کنم یکی منتظر باشه که نوشته هام رو بخونه , اون وقت دیگه نمی تونم بنویسم چون حس می کنم نوشته هام از درون نمیاد چون عقیده دارم نوشته ها مقدس هستند و صرفا برای تفریح نمی نویسم بلکه برعکس معتقدم نوشتن یه کنشیه برای یه اتفاق خارجی و به همین خاطر باید با نوشته ها به صورت مقدس برخورد کرد و نهایتا این جوری می شه که وقتی اگاهانه می نویسم لغات کنار هم نمیاد و نمی شینه . و این شاید همون حالتیه که موراکامی خیلی خوب داره توی کتاب سامسای عاشق بیان می کنه , سردرگمی که در مورد چی باید صحبت کنیم شاید از نوع همون تاثیرات آگاهانه خارجی باشه که باعث می شه ندونی که باید در مورد چی صحبت کنی.

نمی دونم واقعا
شاید بهتر باشه به تقلید از موراکامی آخر نوشته رو با سکوت تموم کنم.

  • Shahin Hasani

پرده ی اول :

یکمی پیچیده شده عزیز, همیشه وقتی می نوشتم خطابه ام عزیز بود نمی دونم چرا , هر چند دوست نداشتم نوشته هام رو کسی بخونه ولی خب وقتی می نوشتم انگار جلوم یه مخاطبی بود که دارم برای اون می نویسم و شاید اصلا می نوشتم که کسی بخونه یعنی دوست داشتم که کسی نوشته هام رو بخونه ولی خب , نمی دونم.
یه حس کشمکش درونی تو وجودم بود برای این که یه نیمه ام می گفت قصدا داری جوری می نویسی که یکی بخونه نوشته هات رو , و از یه طرف دیگه یه قسمت از وجودم انکار می کرد, اما این رو می دونم وقتی می نویسم, آزادم, رها, هیچ کی جلودارم نیست, به سان عقابی , بالاتر از هر جنبده ای بر بلندای قله ای غرق در مه و ابر نفیر کش مشق جنگ می کنه, تو گویی کالبد جنگجوی نورسی ست ک در قالب عقابی مسخ شده و زوره کشان در بلندای اسمان آبی خسته از جنگ های پی در پی , به دنبال والهالا ان سرزمین آرامش و قدسی خودمی گردد ...
وقتی می نویسم انگار معجونی از کارهای بورخس رو همراه با اشعاری از پاز با چاشنی کارهایی از پرایزنر رو سر می کشم , معجونی از درماندگی توام با گمشدگی در یک چیز نامعلوم , انگار گمشدم توی یک چیزی , گمشده ای از جنس یک جادوگر چیره دست که درمانده و اسیر شده از جادوی کلمات, کلماتی که وقتی سیاهی می شن دیگه از آن خودش نیستن و ترس از مال خود نبودن.

 

پرده ی دوم :
نوشتن، نوشداروی بسیاری از دردهاست.
آرامش روح و جان است.
آدمی را از دنیای پوچی و هیچی بیرون می‌کشد زندگی را منسجم دنیای اهداف را بزرگ و بزرگ و تو را سرشار از هیجان می‌کند.
وارد دنیای نوشتن که شوی هیچ‌چیز و هیچ‌کس به اندازه‌ی نوشتن تو را نمی‌فهمد.
اگر دلت را بشکند اگر اذیت شوی سراغ نوشتن که بروی با نوشتن هر واژه آرام‌تر می‌شوی اگر اشک بریزی اشک‌ها و نگرانی‌هایت را نوازش می‌کند
جوری‌که حس می‌کنی قوی‌ترینی.

 

پرده ی سوم :
چه حس خوبیه یکی باشه و قلقلکت بده که دوباره بنویسی , نمی دونم چه قدر می تونم بیرون بیام از این لاک ننوشتن و چه قدر می تونم خودم رو راضی کنم که نوشته هام رو منتشر کنم .
هر چی که هست امشب بعد از سال ها نوشتم , هر چند کوتاه ولی خب دریای ذهنم داره یه سری تکون ها می خوره و این یه حس عجیبی داره.
یه تکه شعر از اکتاویو پاز فکر گنم چاشنی خوبی باشه برای این حرکت پسندیده =)))

بگذار من چهرہ‌ی این شب را ببینم،
مرا به آن سوی شب ببر
آن‌جا که من تو هستم، آن‌جا که ما یک‌دیگریم،
به خطه‌ای که تمامِ ضمایر به هم زنجیر شده‌اند...

 

موسیقی پینشهادی یه کار از وییچک کیلار آهنگساز مشهور لهستانی
 

 

  • Shahin Hasani

با خودم عهد بستم دیگه ننویسم, البته منظورم دلم نوشته و این قسم چیزهاست, چون حس می کنم با نوشتن این چرت و پرت ها وقتم رو تلف می کنم و از اون هدف و ارزویی که دارم دور می افتم, چه معنی داره که بگم چه حسی دارم و چه حسی ندارم, بی خیالش, یه متنی رو یه زمانی سیو کرده بودم و دوسش دارم نمی دونم چرا :)

مرد های عاشق ساده اند...
مرد های عاشق بلد نیستند پشت ساختمان دانشگاه شما را متقاعد به گرفتن شماره کنند!
مرد های عاشق وسط راهرو دانشگاه شما را از بین دوستانتان صدا می زنند و با کمی چاشنی خجالت خیلی بی پروا می گویند که دوستتان دارند
مرد های عاشق بهانه های گرفتن جزوه و کتاب را بلد نیستند ، بلکه مرد های عاشق ساده اند
آنقدر ساده که فردای عاشق شدنشان می روند آرایشگاه ، لباس های نو شان را می پوشند و دیگر صندلی های آخر کلاس را انتخاب می کنند!
مرد های عاشق خیلی ساده اند
تولدتان را اولین نفر حتی قبل از دوست های صمیمی تان تبریک می گویند
و این مرد های عاشق تمام معرفتشان را خرج شما می کنند و بدجور هوایتان را دارند ...
اما این مرد های عاشقِ ساده ، ساده طرد می شوند
فقط بخاطر سادگی شان
دوست داشتنشان جدی گرفته نمی شود
و به سادگی شان دسته جمعی می خندند!
و به همین سادگی،
مرد های عاشق نایاب می شوند!

 

نوشته ی : مسعود ممیزالاشجار‌

 

موسیقی پیشنهادی یه کار از کارن همایونفر که به جد از موسیقی دان های خیلی خوب ایرانیه

 

 

 

پ.ن :

متن رو داشتم دوباره خوانی می کردم که دیدم نوشتم هدف و ارزو و جمع نبستم به شکل هدفهام و ارزوهام و یه لحظه برام جالب اومد چون واقعا انگار اون چیزی که می خوام تو مغزم هک شده که ناخوداگاه به صورت جمع نمی نویشم بلکه تنها همون هدف و ارزوم :)

  • Shahin Hasani

مایل بودم نشان دهم که فضا-زمان ضرورتا چیزی نیست که بتوان وجودی مجزا, که مستقل از اشیاء حقیقی واقعیت فیزیکی باشد, به آن نسبت داد. اشیاء فیزیکی در فضا جای نگرفته اند, بلکه این اشیاء دارای گسترش فضائی هستند. به این ترتیب مفهوم " فضای تهی " فاقد معنی می شود.

 

* آلبرت انیشتین در یادداشتی بر ویرایش پانزدهم کتاب " نسبیت نظریه ی خصوصی و عمومی و مفهوم نسبیت " به سال 9 ژوئن 1952.

** موسیقی پیشنهادی یه کار از سریال آلمانی Dark

 

  • Shahin Hasani

* پرده ی اول :
ولش کن,
کلا هر وقت میام در مورد افکار و روحیاتم صحبت کنم اون قدر فکر می کنم و کش می دم که اصلا نمی دونم برای چی اومدم بنویسم :| و همین باعث می شه که هیچ وقت نتونم مشکلات درونی خودم رو درست بکنم, یعنی در واقع چون نمی دونم چه جوری باید با خودم راه بیام و کنار به همین خاطر نمی تونم افکارم رو درست کنم و بهشون نظم بدم هوووف
نهایتا هم به این نتیجه می رسم که چرا باید بنویسم ؟! دلیل نوشتن چیه و از این قسم کلمات کلیشه ای و حتی الانم گیر کردم بین اینکه چرا باید این مطلب رو ارسال کنم ؟! و یه حس دیگم می گه چرا نباید ارسال کنی :|
البته به نظرم اون دوستمون راست می گفت که زندگی رو سخت می گیرم و البته شایدم زندگی واقعا سخته, نمی دونم.
فقط می دونم باز یه حس بی خود افسردگی دارم که حس هیچی نیست و می خوام ول کنم و برم :|

 

* پرده ی دوم :
این شعر برشت چه قدر خوبه و لذت بردم ازش :

 

راستی را که به دورانی سخت ظلمانی عمر می‌گذرانیم

کلمات بی‌گناه
نابخردانه می‌نماید
پیشانی صاف
نشان بی‌عاری‌ست

آن که می‌خندد
هنوز خبر هولناک را
نشنیده است

چه دورانی!
که سخن از درختان گفتن
کم و بیش
جنایتی‌ست. -
چرا که از این‌گونه سخن پرداختن
در برابر وحشت‌های بی‌شمار
خموشی گزیدن است!

نیک آگاهیم
که نفرت داشتن
از فرومایه‌گی حتا
رخ‌ساره‌ی ما را زشت می‌کند
نیک آگاهیم
که خشم گرفتن
بر بیدادگری حتا
صدای ما را خشن می‌کند

دریغا!
ما که زمین را آماده‌ی مهربانی می‌خواستیم کرد
خود
مهربان شدن نتوانستیم!

چون عصر فرزانگی فراز آید
و آدمی
آدمی را یاور شود
از ما
ای شمایان
با گذشت یاد آرید!

 

* پرده ی آخر :
یه موسیقی خوب از پینک فلوید ( البته اجرای دیوید گیلمورِ )

 

لینک دانلود کار // کیفیت کار فقط 320 و حجم کار بالاست

 

* برنامه ی نقد و نتیجه گیری :
من می گم خود درگیری داریم باور نمی کنید.
یک ساعت با خودم کلنجار می رم که بنویسم.
یک ساعت کلنجار می رم که چی بنویسم.
الانم که نوشتم با خودم درگیرم که کلی از برنامه هام عقب هستم و هیچی ننوشتم و الکی دارم وقت تلف می کنم :|

  • Shahin Hasani