من عادت عجیبی دارم
وقتی که می بینم چشمی کنار جاده
با شاخه ی قشنگی قرار ملاقات دارد
و با نگاه کردن به یک برگ گل هم
مثل جوانی های مجنون به وجد در می آید
با یک بغل سلام صمیمانه از کنارش می گذرم
و آن همه زیبائی را به بهار خجسته می سپرم
من احتمالا گاهی که دیگر نمی توانم
با شاخه های برهنه و چشمهای زیبا
در جاده راه بروم
و دست های قشنگ کسی را که دوستش دارم به دست بگیرم
بین خودم و عادت هایم
دیوار می کشم
من عادت عجیبی به نقاشی کردن روی دیوار دارم
هر وقت در خیابان تنها می مانم
عکس خودم را از روی دیواربرمی دارم
و عکس ماهی های قرمز را به خیابان می آویزم.
شعرى از فریدون گیلانى
١- با اینکه خیلى وقت دیگه درگیر هیچ تفکرى ،مکتبى و یا ایدئولوژى نیستم، ولى نمى دونم چرا یه حس عجیبى همیشه به " چپ " داشتم و دارم. در واقع چپ همیشه برام تداعى کننده یه فضاى ابرى، بارونى ، سکوت و تنهایى و من این تنهایى رو دیوانه وار دوست دارم و شاید به همین خاطر باشه که هر وقت چپ و یا اشعار چپ رو مى خونم یه حس آرومى بهم دست مى ده.
٢- زندگى رفته رفته داره برام بى معناتر مى شه، هر چى بیشتر پیش مى رم، بیشتر مى بینم ارزشش رو نداره و من نمى دونم دیگه باید چى کار باید بکنم. نمى خوام بگم آدم افسرده اى هستم و یا دچار این تفکرات فلسفى متاخر و ... که بین جوون ها رواج پیدا کرده شدم، بلکه برعکس مى خوام بگم " لذتى " نمى بینم، حس هیچى نیست .
٣- بحرانى سنى که دچارش شدم واقعا داره اذیتم مى کنه، از یه طرف کلى کار ناتموم دارم که به شدت ذوق دارم انجام بدم، ولى از طرف دیگه یه چیزى تو درونم داره ممانعت مى کنه از انجام کارا، حس مى کنم وقتش گذشته و من معلق هستم بین نمى دونم چى.
٤- کلى باز حرف هست ولى فایده اش چیه که بگم ؟! کاش هیچ وقت فکر نمى کردم، کاش هیچ وقت نبودم، کاش بخوابم، یه خواب همیشگى.
- ۲ نظر
- ۳۰ مرداد ۰۰ ، ۰۰:۲۱