جهان های موازی

جهان های موازی
آخرین مطالب
  • ۰۰/۰۵/۳۰
    چپ
محبوب ترین مطالب

هوف باز برگشتم =)))

انصافا توییتر جای خیلی مسخره ایه به جد می گم. از این جهت که حالات درونیت رو راحت می تونی بنویسی اونجا و همین باعث می شه که دیگه نرسی همه ی حرف هات رو جمع بکنی و بیای تو وبلاگ بنویسی :|

خیلی دوست دارم دوباره وبلاگ نویسی کنم اما متاسفانه وقت ندارم, البته می دونم بهونه سرایی می کنم ولیکن واقعا نمی رسم :(

یاد قدیم ها می افتم, اون زمون هایی که نه واتس اَپی به این صورت بود و نه تلگرامی و تنها جایی که می شد صحبت کرد و بحث کرد تو فروم و نمایه هاش بود و اخر شب ها یه وبلاگی به روز می کردیم :)

سر همین چیزاست می گم مرد شونصد ساله ام دیگه و پیر شدم =))) { از پشت صحنه اعلام می کنن مردک نگو این قدر =))) }

 

الا ای حال واقعا دوران عجیبی رو دارم سپری می کنم.

از وقتی برگشتم خوابگاه اتفاقات عجیب و غریب زیادی افتاده, نمی دونم کدومشون رو باید بهش بپردازم.

یه جوری انگار اتفاقات رو ول کردم و گذاشتم که تاریخ و زمان حلشون کنه.

تنها چیزی که می دونم اینکه واقعا فیزیک ذرات رو دوست دارم و بیشتر از قبل دوست دارم یه فیزیکدان تجربی گرای ذرات بشم.

 

چند وقت پیش انقلاب بودم و یه کتاب خیلی جالب ذرات پیدا کردم و می خوام از ب بسم الله تا پ پایانش رو درایو کنم.

البته کتاب درسی زیاد خوندم ولی خب وقتی یه کتاب رو این جوری می گم می خونم یعنی اینکه تا اخر کتاب رو باید بشینم و ته توش رو در بیارم

.

این سبک کتاب خوندن رو فقط سه چهار بار انجام دادم :) چون واقعا خیلی زمان بره

اخرین باری که این جوری کتاب خوندم برای کوانتوم مکانیک بود و الان ذرات بنیادی.

مدل استاندارد واقعا داره به جاهای جالبش می رسه.

 

نمی دونم به خاطر خبر خوبیه که شنیدم و یا تاثیرات کافوین لعنتی که با فوک بتهوون قاطی شده.

هر چی که هست واقعا دارم لذت می برم :)

امیدوارم به چیز نرم =)))) { تجربه ثابت کرده هر وقت این حس رو داشتم بعدش یه یه بگ... عظیمی دچار شدم =)) }

 

مع الوصف باید برم

هفته ی بعد سمینار دارم و باید آماده بشم.

امشب باز باید این کتاب رو بخونم و واقعا غرق در لذتم.

با هستیا هم وارد مراحل بالاتری شدیم و بودن در کنارش لذت رو چند برابر می کنه .

آهان هستیا رو کتاب خون کردم اون وقت خودم ول معطلم :|

تو دو سه ماه گذشته شونصدتا کتاب خونده اون وقت من از اول سال به زور شاید دو سه تا کتاب رو تموم کرده باشم.

اوف بر تو شاهین, شیم شیم

 

حس می کنم یه چیزیایی رو یادم رفته

ولی نمی دونم

 

هوم یک سری چیزا باز داره تو ذهنم رژه می ره

اما فعلا برم این سمینار رو اوکی کنم

 

پ.ن :

اشعار پاز بخونید ایضا بتهوون یا وگنر گوش بدین

میکس جالبیه :دی { دروغ گفتم گوش ندین به هیچ دردی نمی خوره =))) }

 

  • Shahin Hasani

١- تو خونه ى ما این جورى بود که مامانم از صداى مهستى و معین خوشش مى اومد و بابام از حمیرا و گلپا، تو فکر کن بچگى من با این آهنگ ها سپرى شد، هم سن و سال هاى من همشون پاپ هاى مدرن رو گوش مى دادن ولى من عاشق صداى گلپا بودم و تو تنهایى با صداى حمیرا پوک مى شدم . خلاصه بعدا که بزرگتر شدم کمى مستقل تر شدم و خودم تاریخ رو شخم زدم و با بزرگانى مثل فریدون فرخزاد و کوروش یغمایی اشنا شدم و تو این بین نمى دونم از کى عاشق صداى هایده شدم، هایده که مى خونه موهاى بدنم یه جورى مى شه و امکان نداره دو سه نخ سیگار نکشم

 

٢- نمى دونم چه مرگمه، همه چیز واقعا خیلى خوبه اما از درون خرابم، عین یه فروپاشى داخلى مى مونه ، عین یه سیب قرمز خشگل و زیبا که از درون کرم خورده و هر لحظه امکان فروپاشى داره، الکى مى خندم و فیلم شاد بودن رو بازى مى کنم ، خیلى چیزا باعث مى شه حرف نزنم که مهم ترین دلیل اون تفکرات خوطم که باعث مى شن کلا نخوام حرف بزنم و این حرف نزدن باعث مى شه ....

 

٣- اوج تراژدى اونجاست که از چشم بقیه یه مشاور خیلى خوب و پر انرژى براى بقیه مردم هستم ، همین چند شب پیش داشتم مشاوره مى دادم و طرف برگشت و گفت چه قدر خوب حرف مى زنى ، عین روانشناس هایى و خیلى پخته حرف مى زنى و من اخر شب فقط به این فکر مى کردم که شاهین این همه نسخه ى خوب براى بقیه مى بندى اما چرا یه نسخه براى خودت نمى تونى ببنیدى :)

 

٤- خسته ام و نمى خوام هیچ کارى کنم، نه به خاطر اینکه بگم ادم بى خیال و ضعیفى و این قسم چیزها هستم(شایدم خسته) نمى دونم  الان شاید بیشترین زمانى باشه که دارم کار مى کنم ولى واقعا نمى خوام، دیگه هیچى دوست ندارم نه ارزویی دارم و نه چیزى شادم می کنه ، فقط مى خوام نباشم

 

٥- اصلا تمرکزى براى نوشتن ندارم و کلى چیز هست براى گفتن ولى واقعا علاقه اى ندارم ، فقط نمى دونم اگه فردا روز اپلاى کنم و گم و گور هم بشم باز این حس با من مى مونه یا نه ؟!

 

تهران

آبان ماه یک هفته قبل از تولد

  • Shahin Hasani

١- چند روزى هست کوانتوم فیلد تئورى ٢ (QFT 2) رو شروع به خوندن کردم و پیشرفتمم بد نیست ولى خب راضى کننده هم نیست، در کل حس مى کنم خیلى دارم کم کارى مى کنم، در صورتى که امروزم رو با ماه هاى قبل و یا حتى سال هاى قبل مقایسه مى کنم مى بینم انگار توربو بستم به خودم، ولى باز حس مى کنم کم کارى دارم مى کنم، دیگه مغزم نمى کشه :)

٢- از تموم حس هاى منفى اگه فاکتور بگیرم، فیلد تئورى ٢ واقعا شیرینه، عملا وارد ذرات بنیادى و مدل استاندارد شدم، الکترودینامیک کوانتومى و نیروى ضعیف رو که تو فیلد ١ خوندم و این ترم شروع شده با وحدت این دوتا در قالب الکتروضعیف ، اصلا قیامتیه که بیا و ببین، تازه نرم نرم دارم نظریه گروه و جبرلى رو به معناى واقعى کاربردش رو توى فیزک و ذرات مى بینم { اسمایل ذوق مرگ شدگى، البته بیشتر ذوق ها رو تو توییتر به اشتراک مى زارم :| به قول گفتنى چون اسمایل داره و بعلاوه تک جمله اى هم مى شه نوشت به همین خاطر بیشتر حس ها رو اونجا خالى مى کنم ، حس هاى موسیقیایى رو هم که مى ریزم تو کانال تلگرایم و اینجا فقط یه مشت فکر مى مونه، ولى با این حال وبلاگ یه چیز دیگه است }

٣- امشب باز پیام ( اس ) داده، البته راستش رو بگم نمى دونم کى پیام (اس) داده بود، چون گوشى سایلنت بود و وقتى داشتم مى رفتم بیرون یهو دیدم پیام داده ، در اینکه خر کیف و ذوق مرگ شدم شکى نیست ولى خب یه حس توام با ترس دارم، اینکه یهو باز نگه وابسته نشو یا از این قسم حرف ها و به همین خاطر کمى تو صحبت کردم وسواس خاصى به خرج دادم، هر چند تو واقعیت دوست داشتم عین سابق حرف بزنم و به قول گفتنى شاهین منشانه صحبت کنم :)))

٤- امروز یه پست از پرینستون دیدم، و باز دیونم کرد، خیلى وقت بود عکس هاش رو ندیده بودم، بیشتر یک سال شاید :( ، پرینستون جایىن که تنها هدف و ارزوم بوده، بالاتر از سِرن یا فرمى لَب ، پینش کردم تو صفحه ى توییترم با این کامنت که یه روزى از پرنستون باهاتون در مورد مدل استاندارد صحبت مى کنم .

٥- واقعا مغزم کار نمى کنه، خسته شدم از بس گفتم خسته ام، اما خب واقعا خسته ام، افکار پوچ و مزخرفى هر روز دارن به سرم نازل مى شن، از نرسیدن، از نداشتن و کلى چیزهاى دیگه، نمى دونم کى مى خواد این چیزا تموم بشه 

٦- چه قدر خوابم میاد، اما این مسئله رو باید حل کنم، مسئله پشت مسئله ولى آخرش ؟!
من یه دیوانه ام :)

  • Shahin Hasani

عین همیشه نمى دونم از کجا باز باید شروع کنم =))

١- امروز بلاخره رفتم واکسن کرونا رو زدم، با تمام حواشى اعم از بى نظمى و بى برنامگى گرفته تا دو ساعت علاف شدن { با اینکه خیر سرشون تایم داده بودن } بلاخره آسترازنکا رو ریختن تو بازوى سمت چپم، اولش خب همه چیز خوب بود { پشت بندش رفتم یه نخ سیگار هم زدم :وى } تا این که این یکى دوساعت گذشته حس مى کنم من رو گرفته { آب شنگولى خوراکش مى دونن حاجى من رو گرفته یعنى چى =)) } الا اى حال سنگینى خاصى طرف چپ بدنم حس مى کنم، کمى بدنم سرد شده و یه ذره هم راه مى رم یا تحرک مى کنم حالت تهوع بهم دست مى ده، خلاصه امر خدا بخیر کنه =)))
یه نفسى مى اومد و مى رفت و مُمِد حیات و مُفَرح ذات بود که اونم اَزمون مى خوان بگیرن :|

١ پرایم : در مورد واکسن این رو بگم که حس مى کنم کار بیهوده اى بود چون امیدى به بازگشایى دانشگاه و حضورى شدن ندارم :(، هر چند شاید بگین خب سلامتى آدم مهم تره اما خب، هدف و غایت چیز دیگه اى بود، اولین مراکزى که تعطیل شد آموزش عالى بود و آخرین جاهایى که باز مى شه آموزش عالى و نهایتا اینکه ...، بگذریم تو این موارد حس مى کنم نمى تونم حرفم رو بزنم و طرف مقابل هم به همین خاطر درک نمى کنه وضع حال و احوالات روحیم رو 

١ زگوند : با چندتا از کادرى هاى درمان امروز بحثم شد :دى اصلا بى برنامگى خیلى مسخره اى داشتن ، یکشون اومده اروم به دوستش مى گه فلانى رو(مراجعه کنندگان) یکى ساکتش کنه، گفتم خانم چه طرز حرف زدنه :| ساکتش کنیم یعنى چى ؟! و خلاصه اینکه :دى . 
ولى تو این هاگیر واگیر هم چند نفرشون واقعا خوش برخورد بودن و یه خانمه هم بود سید طباطبایى بود =)) مى گفت شاهین { خیلى زود مچ شد } حالا جوش نیار بیا واکسنت رو بزنم برو زندگى کن، گفتم سید درد نداره که ؟!اروم بزنى ها، گفت تو دعا کن من دفاعم خوب پیش بره قول مى دم درد نداشته باشه ، خلاصه خانم خوش برخورد و خوبى بود، با این که واقعا تحت شرایط سخت کارى بودن و به شدت خسته، الا اى حال خسته نباشید به تمام کادر درمان :ایکس 

٢- پیرامون نکته ى ١-زگوند وقتى خانم کادرى گفت سیدم یاد یه سید خاص افتادم =)) والا عارضم به حضور سید خاص خودم، مى دونم توییترم رو چک مى کنى، شماره ى آى پى مرورگر و گوشیت مى افته تو وبلاگ، ولى خب سید جون این رسم بازى و لوتى گرى نبود، من شاید بخش هستیا رو پاک کرده باشم و به اصطلاح خودت فندک کشیده باشم رو همه چیز ولى در اصل فندک نکشیدم :) پست ها تماما هست و اتفاقا بیشتر هم شده محض اطلاعت و کافیه بخش هستیا رو نگاه کنى :)

٢ پریم : دیروز اومدم یه شعر از نزار قبانى بفرستم براى اونى که رفته، که یهو نمى دونم چرا دستم به نوشتن نرفت، البته نوشتم ها اما آخرش یهو تو ذهنم یکى مى گفت آخرش که چى؟! وابسته نشو و از این قسم کلمات، دقیقا همون کلماتى که اکثر اوقات مى گفت و با این کاراش یه سوال به سوالات بى جوابم اضافه شد، چرا مهربون بود( مخصوصا اینکه چند بار گفت مهربونیم با تو فرق داره با بقیه )در صورتى که مى گفت وابسته نشو، و ذهن مریض من همین جورى براى خودش جواب پیدا مى کنن و پاک مى کنه ...

٢ زگوند : نمى دونم چرا آدما به حرف هایى که مى زنن پایند نیستن، مثلا زیاد روى کلمات قفل نکنیم و هى یه کلمه رو توى بحث یا ... بولدش نکنیم، یعنى سوزنمون گیر نکنه تو یه کلمه در صورتى که خودشون خلاف این هستن، نمى دونم چرا ذهنم با این قسم چیزا شدیدا مخالفه، این که بیا حرف بزنیم و وقتى میاى حرف مى زنى شروع مى کنن به قفل شدن رو یه کلمه تا یه آتو یا چیزى ازت بگیرن ولى وقتى خودشون یه آتویى مى دن قضیه فرق مى کنه . و اصلا جورىم مى شه که واقعا متنفر مى شم از اون آدم هایى که مى گن بیا با حرف زدن مشکلاتمون رو حل کنیم.

٣- اخیرا یکى از دوستان وبلاگش رو حذف کرد و قطعه رابطه، و من نمى دونم چرا بدون توجه به یه سرى چیزا ( اعم از وابسته نشدن و دلتنگى و ... ) هر شب تو تایم ١١ تا ١٢ و خوردى شب ( چون همیشه این موقع وبلاگش رو به روز مى کرد ) مى شینم تو صفحه ى وبلاگ هاى به روز شده ى بیان و تک تک وبلاگ ها رو مى بینم تا شاید بتونم وبلاگ جدیدش رو پیدا کنم :) 
البته مى دونم شاید اصلا وبلاگ نزده و اصلا اگه زده باشه شاید توى بیان نزده باشه و خلاصه قشنگ مثل پیدا کردن سوزن تو انبار کاه مى مونه، اما این کار یه سرى فواید داره برام :
الف - چه قدر مردم به این فیلم ها و انیمیشن هاى کره اى علاقمند شدن :|
ب - چندتا وبلاگ دیدم با مضمون لیدى باگ و وقتى شور هیجان نویسنده هاش که فکر کنم بچه سال باشن رو مى خوندم یاد سال هاى ٨٨ ٨٧ مى افتادم که تو فروم طرفداران تالکین و دمنتور و ... سر و کوله هم مى زدیم و چه قدر زود گذشت :)
د - وقتى مى بینم باز افرادى هستن که وبلاگ نویسى مى کنن واقعا یه حس شعف خاصى بهم دست مى ده از وبلاگ نویسى .

٤- هوم خیلى زیاد شد پستم ولى باز عین همیشه حرف دارم :دى اما بمونه یه وقت دیگه، هر چند این رو بگم اخیرا چند نفرى خواهان این بودن که یه سرى رشته توییت در مورد ذرات بنیادى بنویسم تو توییتر و منم واقعا یه شعف خاصى پیدا کردم و امروز یه سرى متن نوشتم و حتما این چند روزه هم تو توییتر منتشر مى کنم و هم اینجا :) 

  • Shahin Hasani

١- نزدیک یک هفته است که افتاب رو ندیدم، خیلى زودتر از اون چیزى که فکر مى کردم رفتیم تو پاییز، کل هفته رو ساعت ٤ ٥ بعد از ظهر مى زدم بیرون و کوچه پس کوچه هاى بارون زده و خیس شهر رو متر کردم، یه زمانى ادما زیاد زیر بارون بیرون نمى اومدن اما الان وضع کمى فرق کرده و بودن افرادى که زیر بارون بودن ، البته این شهر لقبش شهر باران و به همین خاطر شاید مردمش با بارون خو گرفتن، به قولى یکى از دوستانى که چند روز پیش باهم بودیم، مردم اینجا به بارون نیاز دارن، بارون براى مردم این شهر حکم آب رو براى گیاه داره .

٢- با نصف بیشتر حرفهاش هنوز مخالفم و براى تک تک حرفهاش دلیش قانع کننده دارم، از اون دلیل هایى که سفسطه گرایانه نیست، از اون دلایلى هم نیست که نشون بده حق با منه و حق با تو نیست و ... ولى خب بزار بمونه توى تاریخ، عین تمام اون افکارم که تو تاریخ موند، افکارى که مى شد بازگو بشه ، مطالبه بشه ، چکش کارى بشه ولى همش تبدیل به سکوت شد، یه سکوت خود خواسته ، سکوتى از جنس خواستن و بلد نبودن ، خیلى خواستم حرف بزنم ولى بلد نبودم یا بلد نیستم ، حس مى کنم کلمات واقعا حق مطلب رو ادا نمى کنن  .

٣- دیروز که اومدم آشپزخونه چایى بریزم یهو گفتم نزدیک یه هفته اس بارون قطع نشده، مامانم با یه حالت تعجب توام با کنایه گفت : تو که بارون رو دوست داشتى، من اما فقط یه نیم نگاهى به پنجره انداختم، ریز ریز مى بارید، اهسته و پیوسته، انگار داره از باریدن خودش لذت مى بره، لذتى از جنس سقوط و یا شاید رها شدن، چند وقتیه که دیگه از پاییز و بارون و امثالهم خوشم نمیاد، اما دست خودم نیست، همین که یه تیکه ابر میاد اسمون و دو چکه بارون که مى زنه فورا باید شال و کلاه کنم برم بیرون اونم بدون چتر، انگار موعد قرار نزدیک، قرارى از جنس وفتى به عهد، عهدى از جنس تعهد، تعهدى از جنس من سکوت و بارون :)

بقیه اش رو بعدا مى نویسم
هر چند مى دونم که یادم مى ره
ولى خب نیاز به خواب دارم
صداى باد داره سکوت رو مى شکنه
و این یعنى ارامش
باید قبل خواب بفهمم باد چى مى گه

 

  • Shahin Hasani

١- بعضى وقت ها فکر مى کنم، من این حس ناراحتى رو بیشتر از خوشحالى دوست دارم، نمونه ى بارزش رابطه هایى که داشتم ( منظورم رابطه عاشقانه است ) خب مردک مومن ( شایدم نامومن) رابطه به این خوبى، چرا مى زنى خرابش مى کنى که الان بشینى هم فکر کنى و اِل و چى و بِل که باز بشینى غصه بخورى :| ، خب بشین درست رفتار کن و سنگ هات رو وا کن و لذت ببر دیگه، این مسخره بازى ها چیه که دارى در میارى :| و سر همین چیزها حس مى کنم من ناراحتى رو بیشتر دوست دارم، فل امر واقعه دوست دارم رابطه داشته باشم که بعدش یه حس شکست داشته باشم و داریوش گوش بدم :|

٢- من آدم خوش صحبتى هستم ولى خب فقط خوب حرف مى زنم بعضى وقت ها حس مى کنم عمل نمى کنم و از اون بدتر خیلى خوب نقد مى کنم ولى هیچ وقت نقدپذیر خوبى نبودم و این موضوع اذیتم مى کنه، نمى دونم شاید عکس این باشه ، اما هر جور حساب مى کنم بازم نمى دونم، از یه طرف افکارى نظیر مقایسه کردن و تیکه انداختن و بازى با کلمات تو حرفاش یا حرف مردم موج مى زنه که من متنفرم از این چیزا و از طرف دیگه مى گم خب مرد مومن اگه این جورى حرف نزنن چه جورى بس حرف بزنن، خب راست مى گه تغییر کن کمى و خلاصه اینکه این حجم از افکار باعث مى شه هیچ علاقه اى به داشتن رابطه نداشته باشم و به قول گفتنى با این اخلاقم دوست ندارم رابطه اى داشته باشم.

٣- همیشه گفتم و الانم مى گم، هر وقت دو کلام میام بنویسم، اولش هیچ وقت اسمى براش انتخاب نمى کنم، و وسط نوشتن و متن یهو تصمیم مى گیرم که اسم نوشته رو چى بزارم، الانم اسم این نوشته شد صوبت . چونکه یکى بود یه شب برام کتاب مى خوند { البته چند شب خوند و دیگه نخوند و خب حقم داشت، اخلاق گند منه دیگه :| طرف با هزارتا علاقه برات کتاب مى خونه و ... دقیقا همون چیزى که مى خواى بعدش بلند مى شى این کار رو مى کنى و اخرش حس شکست مى گیرى به خودت } خلاصه یه بار وسط کتاب خوندن گفت این کارکتر ها دارن باهم صوبت مى کنن ، امیدوارم که متوجه شی و این تاکید و لحن بیان صوبت جورى بود که شاهین باید بفهمى، اگه فهمیدى که هیچ و گرنه =)) 

٤- دلم واقعا براش تنگ شده، نمى دونم شاید این نوشته رو بخونه شایدم نخونه { زودتر این نوشته رو نوشتم که شاید قبل خواب یهو بیاد وبلاگم رو بخونه و تا اون موقع نوشته باشم } اما خب واقعا دلم تنگ شده، براى غر زدن هاش براى ن گفتن هاش براى وابسته نشدن هاش براى صوبت کردن هاش براى بهونه کیرى هاى الکیش :| مثلا بهم مى گفت من بدم میاد رو کلمات قفل کنى ولى خودش قفل مى کرد رو کلمات ، یا مثلا مى گفت مقایسه نکن من رو ولى خودش بعضى وقت ها مقایسه مى کرد و ...
خلاصه با هر اخلاقى که داشت دلم براش تنگ شده 

٥- از این بلاتکلیفى که توش موندم بدم میاد، از یه طرف دلم تنگه از یه طرف مى گم ولش کن، واقعا بهش حق مى دم ادمى عین من که هیچ چیزش مشخص نیست وارد رابطه شدن باهاش سَن شاهى نمى ارزه.

٦- گروس عبدالملکیان یه شعر داره :
نبودنت
نقشه ى خانه را عوض کرده است
و هرچه مى گردم
آن گوشه ى دیوانه ى اتاق را پیدا نمى کنم‪ ‬
احساس مى کنم
کسى که نیست
کسى که هست را
از پا درمى آورد.

٧ - بازم حرف دارم ، عین همیشه ولى تا همین جا فکر کنم کافیه ولى اگه مى خونى دلم صوبت هات رو مى خواد :)

  • Shahin Hasani

من برای جاده هستم…

آن‌جا که قدم‌های دیگران از من پیشی گرفته

کسانی که رویاهای‌شان به رویاهای من دیکته می‌شود

جایی که کلام را به خُلقی خوش تزئین میکنند، تا به حکایتها وارد شود

یا روشنایی‌ای باشد

برای آن‌ها که دنبال‌ش خواهند کرد

که اثری تغزلی خواهد شد … و خیالی.
فراموش می‌شوی

گویی که هرگز نبوده‌ای

آدمیزاد باشی

یا متن

فراموش می‌شوی.
با کمک دانایی‌ام راه می‌روم

باشد که زندگی‌ای شخصی حکایت شود.

گاه واژگان مرا به زیر می‌کشند،

و گاه من آن‌ها را به زیر می‌کشم

من شکل‌شان هستم

و آن‌ها هرگونه که بخواهند، تجلی می‌کنند

ولی گفته‌اند آن‌چه را که من می‌خواهم بگویم.

فردا، قبلاً از من پیشی گرفته است

من پادشاه پژواک هستم

 

شعرى از محمود درویش

 

موسیقى پیشنهادى : زمستان ویوالدى 

  • Shahin Hasani

بیا و سراغی از من بگیر

می دانم باید جایی در این نزدیکی ها باشی

بیا که تنهای تنهایم

در حسرت صدای بال کبوتر پیام

شعر از آنا آخماتووا

١- در مورد علاقه ام به چپ رو تو چندتا پست قبلى به صورت کامنت وارى نوشته بودم (اینجا) که لازم دیدم باز در موردش بنویسم ، دقیقا نمى دونم به خاطر اسم " اتحاد جماهیر شوروى سوسیالیستى " بود که به چپ علاقمند شدم یا به خاطر شعار آزادى خواهانه و برابرى و رویایى که چپ ها همیشه تو بوق و کرنا مى کنن، هر چیزى که بود به چپ علاقمند شدم. اما خب راستش رو بخواین، بعدا فهمیدم علاقم به چپ نه به خاطر اینها بلکه به خاطر برف و سرماى روسیه بود، در واقع من عاشق چپ شدم چون عاشق برف و بارون و صد البته سرما بودم. به همین خاطر هر وقت اسم چپ یا ادبیات چپ و اشعارش رو مى خونم یامى شنونم یاد سرما و زمستون و خزیدن توى یه پالتو بلند قدیمى و پیاده روى هاى طولانى مدت تو ذهنم تداعى مى شه .

٢- این که چرا از برف و بارون و سرما خوشم میاد خب چون خودم متولد آبانم =)) و کلا آب، بارون و ابر رو دوست دارم، فل واقع مى پرستم =)) ، البته از این مسائل که بگذریم، وقتى بارون میاد خیابون ها خلوت مى شه و آدما مى رن خونه هاشون یا اونایى که عاشق هستن مى رن کافه و استورى مى گیرن و ... و به همین خاطر خیابون ها خلوت مى شه و این جورى من نمى دونم چرا یه حس ارامش بهم دست مى ده که خیابون ها رو بیشتر متر کنم و قدم بزنم. بارون سکوت میاره و من عاشق سکوت و گوش دادن به صداى طبیعت و فهمیدن زبان اون هستم.
٢ پرایم - یکى از بى کارى هاى من، نشستن تو بالکن و گوش دادن به صداى بادِ، نمى دونم چرا، ولى حس مى کنم باد زبون داره و مى خواد حرف بزنه، اما افسوس که زبونش رو بلد نیستم. در واقع حس مى کنم این جورى بهتر مى تونم طبیعت رو بشناسم و بفهمم، یه بار امتحان کنید، افتادن یه برگ رو نگاه کنید(من بهش مى گم رقص زندگى)
٢ زگوند - شاید بگین برگ که مى افته در واقع داره مى میره، اما اشتباه نکنید، برگ با سمفونى باد که رقص کنان توى شاخه ى درخت ها مى پیچه ، از شاخه جدا مى شه و انگار، برگ همون شپره اى بوده که عاشق آتیش شد و دست به آتیش زد، و الان اون تک برگى که داره مى افته، نتیجه ى عشق بازى باد و شاخه هاست که محو عاشقى مى شه و به زمین مى افته تا تبدیل چیز دیگه اى بشه و این چرخه ى طبیعت. { سعى کنید طبیعت رو بشناسید }

٣ - قرار بود در مورد هستیا و تصمیم در موردش بنویسم که یهو رسیدم به اینجا، من گفتم نباید بنویسم ولى هى مى گن بنویس، این ذهن که من بهش مى گم کارخونه وقتى باز مى شه دیگه بسته نمى شه لامصب =)) خلاصه از اصل ماجرا دور شدم، فعلا که به هستیا مى نویسم تا ببینم بعد چى پیش میاد.

٤- قرار بود اسم پست بشه چپ ٢ ولى  وسط نوشتن یهو نظرم عوض شد و رقص زندگى گذاشتمش.

٥- نمى دونم چرا هنوز بهش فکر مى کنم و  قرار بود که بهش فکر نکنم اما خب نمى دونم چرا فکر مى کنم.

٦- با وجود اِن گیگ موسیقى کلاسیک باز یه آلبوم خوب از کاراى بتهوون دانلود کردم، آخه مرد مومن اونا رو گوش بده بعد. ( بتهوون عالیه )

٧-ولى باز ته دلم آشوب و نمى دونم چه جورى آروم بشم.

٨- یه متن نوشتم در مورد علاقه ام به پرچم ها ( چون توى کانال تلگرامم خیلى استیکر پرچم مى زارم ) و هى مى خوام منتشر کنم و هى به تاخیر مى ندازم :| 

٩- یکى بره بهش بگه هرى پاتر که تموم شد بشین اضافاتش رو بخون، مثلا موجودات خیالى و زیستگاه اونها، یا فرزندان نفرین شده یا کلى چیزاى دیگه، لوتر ( ارباب حلقه ها رو بزار براى بعد )
٩ پرایم - گفتم موجودات خیالى و زیستگاه آنها، یه کتاب هست نوشته ى بورخس به اسم موجودات خیالى ترجمه احمد اخوت ، اون رو بخونید واقعا عالیه ( اسمایل ذوقیدگى - شونصد سالته مرد این ذوق مرگى هات چیه )

١٠- شعر آناآخماتوا رو با این آهنگ بخونید و گوش بدین :)

Valse

  • Shahin Hasani

دروازه ى هستى، بیدارم کن و طلوع کن،
بگذار من چهره ى این روز را ببینم،
بگذار من چهره ى این شب را ببینم،
همه چیز دگرگون مى شود و مرتبط مى شود
معبر خون پل، ضربان قلب،
مرا به آن سوى شب ببر
آنجا که من تو هستم که ما یکدیگریم،
به خطه اى که تمام ضمایر به هم زنجیر شده اند؛
دروازه ى هستى، هستى ات را بگشا، بیدار شو،
روى چهره ات کار کن، تا شاید تو هم باشى،
روى اجزاى چهره ات کار کن، تا شاید تو هم باشى،
روى اجزاى چهره ات کار کن، چهره ات را بالا بگیر
تا به چهره ى من که به چهره ات خیره شده است خیره شوى،
تا اینکه به زندگى تا سرحد مرگ خیره شوى،
چهره ى دریا، نان، خارا و چشمه،
سر چشمه اى که چهره هاى ما در چهره اى بى نام
فانى مى شود، هستى بى چهره،
حضور وصف ناپذیر در میان حضورها...

 

قسمت هاى پایانى شعر " سنگ آفتاب " از سروده هاى اکتاویو پاز

 

١- هوووف، دو سه تا متن نوشتم ولى نمى دونم چرا حس اینکه بفرستمشون نیست :| ، البته توییتر این وسط بى تقصیر نیست، با دو سه خط توییت نوشتن کمى اروم مى شم و دیگه رغبتى به فرستادن متن رو ندارم :دى

 

٢- تا اطلاع ثانوى علاقه اى به نوشتن و ادامه بخش هستیا رو ندارم :|، و خب باید یه فکرى در موردش بکنم، مطمئنا پاکش نمى کنم ولى خب باید یه تدابیرى براش بى اندیشم، شایدم پاکشون کردم :) 

 ٢ پرایم - چیزى که خوب بلدم انجام بدم حذف کردنه، چه آدم باشه و چه هرچى مثل خاطره و ... باشه :) و خب، خیلى از آدما میان و مى گن اصلا اخلاق خوبى ندارى که حذف مى کنى و ... که خب مردم زیاد حرف مى زنن و این زیاد حرف زدنشون واقعا حالم رو بهم مى منه :| 

٢ زگوند - مخصوصا اون آدم هایى که پشت یه پرستیژ منطقى خودشون رو قایم مى کنند و خیال مى کنن خیلى آره هستن، افسوس که فیزیک نخوندین تا بفهمید هر جایى اجازه حرف زدن رو ندارین :)

 

٣- واقعا چرا مردم به خودشون اجازه مى دن توى هر زمینه اى اظهار نظر و اظهار فضل کنند ؟! البته اینکه ادم براى برقرارى ارتباط و بقاء نیاز داره با مردم دیگه صحبت کنه رو نمى شه انکار کرد ولى خب دیگه این حجم از چرت و پرت واقعا برام سوال . البته  این وسط واقعا اشتباه و مشکل منه که خودم رو درگیر و محدود به یه سرى آدما کردم که خب دست تقدیر و کرونا :)

٣ پرایم - الان یه سرى ادم هاى منطقى باشن میان و مى گن به جه اجازه و منطقى دارى انگ این رو مى زنى که در مورد حرف زدن مردم قضاوت مى کنى :| =))

 

٤- بى خیال این حواشى که بشم، باید عرض کنم میکس اشعار اکتاویو پاز و موسیقى بتهوون واقعا یه چیز دیگه است ، حتما یه بار امتحان کنید. 

 

٥- تا مرد سخن نگفته باشد، عیبش نهفته باشد.

  • Shahin Hasani

من عادت عجیبی دارم 
وقتی که می بینم چشمی کنار جاده 
با شاخه ی قشنگی قرار ملاقات دارد 
و با نگاه کردن به یک برگ گل هم 
مثل جوانی های مجنون به وجد در می آید
با یک بغل سلام صمیمانه از کنارش می گذرم
و آن همه زیبائی را به بهار خجسته می سپرم
من احتمالا گاهی که دیگر نمی توانم
با شاخه های برهنه و چشم‏های زیبا
در جاده راه بروم 
و دست های قشنگ کسی را که دوستش دارم به دست بگیرم
بین خودم و عادت هایم 
دیوار می کشم 
من عادت عجیبی به نقاشی کردن روی دیوار دارم 
هر وقت در خیابان تنها می مانم 
عکس خودم را از روی دیواربرمی دارم 
و عکس ماهی های قرمز را به خیابان می آویزم.

شعرى از فریدون گیلانى

 

١- با اینکه خیلى وقت دیگه درگیر هیچ تفکرى ،مکتبى و یا ایدئولوژى نیستم، ولى نمى دونم چرا یه حس عجیبى همیشه به " چپ " داشتم و دارم. در واقع چپ همیشه برام تداعى کننده یه فضاى ابرى، بارونى ، سکوت و تنهایى و من این تنهایى رو دیوانه وار دوست دارم و شاید به همین خاطر باشه که هر وقت چپ و یا اشعار چپ رو مى خونم یه حس آرومى بهم دست مى ده.

٢- زندگى رفته رفته داره برام بى معناتر مى شه، هر چى بیشتر پیش مى رم، بیشتر مى بینم ارزشش رو نداره و من نمى دونم دیگه باید چى کار باید بکنم. نمى خوام بگم آدم افسرده اى هستم و یا دچار این تفکرات فلسفى متاخر و ... که بین جوون ها رواج پیدا کرده شدم، بلکه برعکس مى خوام بگم " لذتى " نمى بینم، حس هیچى نیست .

٣- بحرانى سنى که دچارش شدم واقعا داره اذیتم مى کنه، از یه طرف کلى کار ناتموم دارم که به شدت ذوق دارم انجام بدم، ولى از طرف دیگه یه چیزى تو درونم داره ممانعت مى کنه از انجام کارا، حس مى کنم وقتش گذشته و من معلق هستم بین نمى دونم چى.

٤- کلى باز حرف هست ولى فایده اش چیه که بگم ؟! کاش هیچ وقت فکر نمى کردم، کاش هیچ وقت نبودم، کاش بخوابم، یه خواب همیشگى.

  • Shahin Hasani