جهان های موازی

جهان های موازی
آخرین مطالب
  • ۰۰/۰۵/۳۰
    چپ
محبوب ترین مطالب

۲۵ مطلب با موضوع «دست نوشته های شبانه» ثبت شده است

* پرده ی اول :

- خدا : تو هیچ چیز دیگر برای گفتن نداری ؟ هرگز جز برای گله سر دادن نمی خواهی بیایی؟ و, به گمان تو, روی زمین هیچ چیز خوب نیست ؟
+ مفیستوفلس : هیچ چیز, سرور من. همه چیز, آنجا, جریان کاملا بدی دارد, مانند همیشه. دلم بر آدمیان در روزهای بدبختی شان می سوزد, تا جایی که شرم دارم این موجود بی چاره را آزار بدهم.

فاوست || یوهان ولفگانگ فون گوته

 

* پرده ی دوم :

دقیقا نمی دونم از کِی و به چه دلیلی، علاقه ی شدیدی به شورلت بیلزر ١٩٧٨ { بخونید نوزده، هفتاد و هشت } دارم، البته هنوزر رو رنگش تصمیم قطعی نگرفتم اما خب فعلا دوست دارم میکس قهوه ای و سفید باشه با یه میله ی پرچم که نماد گاندور روش نقش بسته. توش رو کلا مخملی می کنم, البته مخمل مشکی فکر کنم چیز خوبی بشه بعلاوه این که داشپورت و بقیه چیزها رو می دم قشنگ چرم دوزی کنن و یه چراغ ریز هم می ندازم توش که شبا وقت رانندگی روشنش کنم تا هر از چندگاهی به خنده هاش نگاه کنم, اما نه چراغ رو خاموش می کنم چون می ترسم تو شب , ماه و ستاره ها هم ببیننش, من آدم حسودیم نمی خوام کس دیگه ای ببینتش, چون چشمش می زنن, تو همون تاریکی با بوی نفس هاش , لمسش می کنم.
اخر هفته ها غروب, بزنیم جاده, بریم کویر یا نه اولش بریم زیارت, شاه عبدالعظیم و بعد از اون بریم کویر,تو ماشین, تو بخندی و صدای خنده هات غرق بشه توی صدای اِبی که داره می گه : تو که مهتابی تو شب من, تو که آوازی رو لب من, اومدی موندی شکل دعا, توی هر یارب یارب من.

 

* پرده ی سوم :

= فاوست : افسوس! فلسفه, حقوق, طب, و تو نیز الهیات ملال آور! ... شما را من, با شور و شکیبایی, به حد اکمل آموخته ام: و اکنون من اینجا, دیوانه ی بینوا, که از خرد و فرزانگی همان قدر برخوردار که پیشتر بوده ام. افسوس! و من در سیاهچال همچنان در تب و تابم. روشنایی لطیف آسمان جز به زحمت نمی تواند از روزنه ی ناچیز دیوار, از این شیشه های نقاشی شده, و از میان این توده  توده کتاب های گرد گرفته و کرم خورده و کاغذهای تا سقف بر هم انباشته به درون راه یابد. من جز شیشه های, جعبه ها, افزارها و چارپایه و صندلی پوسیده که میراث نیکان من اند چیزی گرد خود نمی بینم ... این است دنیای تو, فاوست, و همچو چیزی دنیا نام دارد!

فاوست || یوهان ولفگانگ فون گوته

 

* پرده ی چهارم :

دقیقا نمی دونم از کِی و به چه دلیلی، علاقه ی شدیدی به شورلت بیلزر ١٩٧٨ { بخونید نوزده، هفتاد و هشت } دارم، البته هنوزر رو رنگش تصمیم قطعی نگرفتم اما خب فعلا دوست دارم میکس قهوه ای و سفید باشه با یه میله ی پرچم که پرچم گاندور روش نقش بسته. توش رو کلا مخملی می کنم, البته مخمل مشکی فکر کنم چیز خوبی بشه بعلاوه این که داشپورت و بقیه چیزها رو می دم قشنگ چرم دوزی کنن و یه چراغ ریز هم می ندازم توش که شبا وقت رانندگی روشنش کنم تا هر از چندگاهی به خنده هاش نگاه کنم, اما نه چراغ رو خاموش می کنم چون می ترسم تو شب ماه و ستاره ها هم ببیننش, من آدم حسودیم نمی خوام کس دیگه ای ببینتش, چون چشمت می زنن, تو تاریکی با بوی نفس هاش لمسش می کنم.
غروب ها می زنم بیرون, اولش می رم به بلندترین نقطه ی هر شهری که می رسم بهش, و کل شهر رو زیر پام نگاه می کنم, شاید توی یکی از این میلیون ها نفر یکی داره اسم من رو صدا می کنه, و شبا می زنم به جاده, نور ریز بلیزر که روشن باشه یا نباشه فرقی نداره, نور چاغ ماشین هایی که از روبه رو میاد همه چیز رو روشن می کنه, نه نفسی جز نفس خودم , نه بویی جز بوی تلخ و تند بهمن و نه حتی صدایی خنده ای که توی آهنگ اِبی پخش شه و تنها صدای داریوش که داره می خونه : یاور همیشه مومن, تو برو سفر سلامت, غم من نخور که دور ی, برای من شده عادت.

 

* پرده ی آخر :

+ همسرایان : آه, ای هاتف دلس! بشنو
هراسی بر ما فرمانرو است. چه خواهی کرد
کاری نوین, یا کهن چون گردش ایام؟
ما رابگوی, ای دختر امیدزرین! بیا ای کلام بیمرگ.
آتنه ی جاویدان, دختر زئوس, نخست ترا می ستائیم,
و سپس خواهرت, شاه بانو آرتمیسیا را
که بر فراز شهرما, بر تختگاه پادشاهی آرمیده است,
و نیز فویبوس, آن خدای کماندار را.
بار دیگر اکنون نیز چون روزگاران پیشین
توانائی سه چندان خود را بنمائید
ما را از لهیب و رنج طاعون برهانید و بپالائید.

 

افسانه های تبای || سوفوکلس

 

  • Shahin Hasani


Frisch weht der wind
Der Heimat zu
Mein Iriseh kind,
wo weilest du ?!

 

باد به سوی زادگاه

خنک وزانست

کودک ایرلندی من,

کجا مسکن گرفته ای ؟!
 

چرا کلی حرف دارم ولی اصلا دوست ندارم هیچ کدومشون رو بگم ؟! :|
فقط کاش همه چیز یه دروغ و خواب باشه و عین آخر داستان هایی که می نویسم یکی بگه, مرد مومن بیدار شو همه چیز تموم شد :)

پ.ن : شعر بالا نوشته ی تی. اس. الیوت و به پیوستش یه آهنگ  از کیلارک واقعا حجت رو تموم می کنه

 

 

  • Shahin Hasani

پرده ی اول :

یکمی پیچیده شده عزیز, همیشه وقتی می نوشتم خطابه ام عزیز بود نمی دونم چرا , هر چند دوست نداشتم نوشته هام رو کسی بخونه ولی خب وقتی می نوشتم انگار جلوم یه مخاطبی بود که دارم برای اون می نویسم و شاید اصلا می نوشتم که کسی بخونه یعنی دوست داشتم که کسی نوشته هام رو بخونه ولی خب , نمی دونم.
یه حس کشمکش درونی تو وجودم بود برای این که یه نیمه ام می گفت قصدا داری جوری می نویسی که یکی بخونه نوشته هات رو , و از یه طرف دیگه یه قسمت از وجودم انکار می کرد, اما این رو می دونم وقتی می نویسم, آزادم, رها, هیچ کی جلودارم نیست, به سان عقابی , بالاتر از هر جنبده ای بر بلندای قله ای غرق در مه و ابر نفیر کش مشق جنگ می کنه, تو گویی کالبد جنگجوی نورسی ست ک در قالب عقابی مسخ شده و زوره کشان در بلندای اسمان آبی خسته از جنگ های پی در پی , به دنبال والهالا ان سرزمین آرامش و قدسی خودمی گردد ...
وقتی می نویسم انگار معجونی از کارهای بورخس رو همراه با اشعاری از پاز با چاشنی کارهایی از پرایزنر رو سر می کشم , معجونی از درماندگی توام با گمشدگی در یک چیز نامعلوم , انگار گمشدم توی یک چیزی , گمشده ای از جنس یک جادوگر چیره دست که درمانده و اسیر شده از جادوی کلمات, کلماتی که وقتی سیاهی می شن دیگه از آن خودش نیستن و ترس از مال خود نبودن.

 

پرده ی دوم :
نوشتن، نوشداروی بسیاری از دردهاست.
آرامش روح و جان است.
آدمی را از دنیای پوچی و هیچی بیرون می‌کشد زندگی را منسجم دنیای اهداف را بزرگ و بزرگ و تو را سرشار از هیجان می‌کند.
وارد دنیای نوشتن که شوی هیچ‌چیز و هیچ‌کس به اندازه‌ی نوشتن تو را نمی‌فهمد.
اگر دلت را بشکند اگر اذیت شوی سراغ نوشتن که بروی با نوشتن هر واژه آرام‌تر می‌شوی اگر اشک بریزی اشک‌ها و نگرانی‌هایت را نوازش می‌کند
جوری‌که حس می‌کنی قوی‌ترینی.

 

پرده ی سوم :
چه حس خوبیه یکی باشه و قلقلکت بده که دوباره بنویسی , نمی دونم چه قدر می تونم بیرون بیام از این لاک ننوشتن و چه قدر می تونم خودم رو راضی کنم که نوشته هام رو منتشر کنم .
هر چی که هست امشب بعد از سال ها نوشتم , هر چند کوتاه ولی خب دریای ذهنم داره یه سری تکون ها می خوره و این یه حس عجیبی داره.
یه تکه شعر از اکتاویو پاز فکر گنم چاشنی خوبی باشه برای این حرکت پسندیده =)))

بگذار من چهرہ‌ی این شب را ببینم،
مرا به آن سوی شب ببر
آن‌جا که من تو هستم، آن‌جا که ما یک‌دیگریم،
به خطه‌ای که تمامِ ضمایر به هم زنجیر شده‌اند...

 

موسیقی پینشهادی یه کار از وییچک کیلار آهنگساز مشهور لهستانی
 

 

  • Shahin Hasani

با خودم عهد بستم دیگه ننویسم, البته منظورم دلم نوشته و این قسم چیزهاست, چون حس می کنم با نوشتن این چرت و پرت ها وقتم رو تلف می کنم و از اون هدف و ارزویی که دارم دور می افتم, چه معنی داره که بگم چه حسی دارم و چه حسی ندارم, بی خیالش, یه متنی رو یه زمانی سیو کرده بودم و دوسش دارم نمی دونم چرا :)

مرد های عاشق ساده اند...
مرد های عاشق بلد نیستند پشت ساختمان دانشگاه شما را متقاعد به گرفتن شماره کنند!
مرد های عاشق وسط راهرو دانشگاه شما را از بین دوستانتان صدا می زنند و با کمی چاشنی خجالت خیلی بی پروا می گویند که دوستتان دارند
مرد های عاشق بهانه های گرفتن جزوه و کتاب را بلد نیستند ، بلکه مرد های عاشق ساده اند
آنقدر ساده که فردای عاشق شدنشان می روند آرایشگاه ، لباس های نو شان را می پوشند و دیگر صندلی های آخر کلاس را انتخاب می کنند!
مرد های عاشق خیلی ساده اند
تولدتان را اولین نفر حتی قبل از دوست های صمیمی تان تبریک می گویند
و این مرد های عاشق تمام معرفتشان را خرج شما می کنند و بدجور هوایتان را دارند ...
اما این مرد های عاشقِ ساده ، ساده طرد می شوند
فقط بخاطر سادگی شان
دوست داشتنشان جدی گرفته نمی شود
و به سادگی شان دسته جمعی می خندند!
و به همین سادگی،
مرد های عاشق نایاب می شوند!

 

نوشته ی : مسعود ممیزالاشجار‌

 

موسیقی پیشنهادی یه کار از کارن همایونفر که به جد از موسیقی دان های خیلی خوب ایرانیه

 

 

 

پ.ن :

متن رو داشتم دوباره خوانی می کردم که دیدم نوشتم هدف و ارزو و جمع نبستم به شکل هدفهام و ارزوهام و یه لحظه برام جالب اومد چون واقعا انگار اون چیزی که می خوام تو مغزم هک شده که ناخوداگاه به صورت جمع نمی نویشم بلکه تنها همون هدف و ارزوم :)

  • Shahin Hasani

* پرده ی اول :
ولش کن,
کلا هر وقت میام در مورد افکار و روحیاتم صحبت کنم اون قدر فکر می کنم و کش می دم که اصلا نمی دونم برای چی اومدم بنویسم :| و همین باعث می شه که هیچ وقت نتونم مشکلات درونی خودم رو درست بکنم, یعنی در واقع چون نمی دونم چه جوری باید با خودم راه بیام و کنار به همین خاطر نمی تونم افکارم رو درست کنم و بهشون نظم بدم هوووف
نهایتا هم به این نتیجه می رسم که چرا باید بنویسم ؟! دلیل نوشتن چیه و از این قسم کلمات کلیشه ای و حتی الانم گیر کردم بین اینکه چرا باید این مطلب رو ارسال کنم ؟! و یه حس دیگم می گه چرا نباید ارسال کنی :|
البته به نظرم اون دوستمون راست می گفت که زندگی رو سخت می گیرم و البته شایدم زندگی واقعا سخته, نمی دونم.
فقط می دونم باز یه حس بی خود افسردگی دارم که حس هیچی نیست و می خوام ول کنم و برم :|

 

* پرده ی دوم :
این شعر برشت چه قدر خوبه و لذت بردم ازش :

 

راستی را که به دورانی سخت ظلمانی عمر می‌گذرانیم

کلمات بی‌گناه
نابخردانه می‌نماید
پیشانی صاف
نشان بی‌عاری‌ست

آن که می‌خندد
هنوز خبر هولناک را
نشنیده است

چه دورانی!
که سخن از درختان گفتن
کم و بیش
جنایتی‌ست. -
چرا که از این‌گونه سخن پرداختن
در برابر وحشت‌های بی‌شمار
خموشی گزیدن است!

نیک آگاهیم
که نفرت داشتن
از فرومایه‌گی حتا
رخ‌ساره‌ی ما را زشت می‌کند
نیک آگاهیم
که خشم گرفتن
بر بیدادگری حتا
صدای ما را خشن می‌کند

دریغا!
ما که زمین را آماده‌ی مهربانی می‌خواستیم کرد
خود
مهربان شدن نتوانستیم!

چون عصر فرزانگی فراز آید
و آدمی
آدمی را یاور شود
از ما
ای شمایان
با گذشت یاد آرید!

 

* پرده ی آخر :
یه موسیقی خوب از پینک فلوید ( البته اجرای دیوید گیلمورِ )

 

لینک دانلود کار // کیفیت کار فقط 320 و حجم کار بالاست

 

* برنامه ی نقد و نتیجه گیری :
من می گم خود درگیری داریم باور نمی کنید.
یک ساعت با خودم کلنجار می رم که بنویسم.
یک ساعت کلنجار می رم که چی بنویسم.
الانم که نوشتم با خودم درگیرم که کلی از برنامه هام عقب هستم و هیچی ننوشتم و الکی دارم وقت تلف می کنم :|

  • Shahin Hasani

انصافا این پروپوزال نوشتن واقعا داره خسته کننده می شه, هم از یه طرف مبحثش واقعا سنگینه ( supersymmetry ) که اعصاب آدم رو خورد می کنه { مخصوصا اینکه تنبلی کردم و باید قبل عید تحویل می دادم که ندادم و این وسط چه غلطی دارم می کنم نمی دونم } و از اون طرف من واقعا به فیزیک و موضوعش علاقه دارم =)) { خلاصه این وسط حس من مثل چوب کبریت کردن توی لثه می مونه,  به این شکل که چوب می زنی به لثه ات درد می گیره ولی شیرین هی می زنی و هی نمی زنی =)) } { این نداشتن اسمایل هم توی بیان موعظلی شده ها |: }

الا ای حال اتفاقات این اخیر خیلی زیاده که باید بشینم و قشنگ اونها رو بنویسم و توضیح بدم, از معرفی دو سه تا کتابی که اخیرا تموم کردم گرفته تا یه دوتا پست در مورد معرفی چگونه کوانتوم بخوانیم و صد البته یه سری دست نوشته های دیگه { که اتفاقات خیلی عجیب و شیرینی هستن } که حالا این ها رو کی می خوام بنویسم و انجام بدم خدا می دانه(:

مع الوصف چند وقتیه برگشتم به وبلاگ نویسی یعنی از وقتی که کانال تلگرامیم به رحمت خدا رفت و چون نمی تونستم بی کار بشینم مجبور شدم دوباره به وبلاگ نویسی روی بیارم و از قضا تا اینجا که خوب دارم پیش می رم, کم کار می کنم اما خب بازم قابل قبول =)) توی این وسط هم یکی از دوستان رو تونستم تشویق کنم ( البته شما بخوندی تحریک کنم ) که بیاد وبلاگ نویسی کنه و یه حس خیلی قشنگی می ده و یاد اون دوران های قدیم می افتادم ( سال 89 90 ) که در کنار فعالیت توی یکی از فروم های مجازی این دنیای لایتنهای وبلاگ نویسی هم می کردیم و به وبلاگ های هم سر می زدیم و کلی حرف و حدیث رو توی نظرات رد و بدل می کردیم =)), امروز اومدم وبلاگ اون دوستم که تازه وبلاگ نویسی رو شروع کرده { وبلاگ نویس نوپا } رو توی پیوند های روزنامه ثبت کنم که یهو وبلاگ های دوستان قدیم رو دیدم { پالمون برای ملکه ی نارنیا و سیاه و سفید برای سوهان } که دوتاشون برای میهن بلاگ بودن  و متاسفانه میهن بلاگ چند وقتیه که دیگه تعطیل شده و این وبلاگ ها هم به نوعی به تاریخ پیوستن و کلی خاطره تموم شد رفت, به همین سادگی ):, خواستم وبلاگ ها رو از پیوند ها پاک کنم اما دلم نیومد و گفتم بزار بمونن برای ایندگان (:

یاد آخرین پستم توی فروم طرفداران دنیای تالیکن توی ایران می افتم که بعد از اون همه فعالیت ( از سال 88 ) توی آخرین روز کاری فروم نوشتم (:

فکر نمی کردم این جوری بشه، 

الف ها به غرب می رن

دورف ها به کوهستان ها و دالانهاشون

و باقی چیزهایی ک نباید از یاد می رفتند فراموش شدند و تاریخ به افسانه پیوست و افسانه اسطوره شد و این گونه شد ک ما انسان های قرن بیست و یک گذشته را فراموش کردیم و در نظر خود تنها موجودات این سرزمین فانی شدیم و باقی چیزها اسطوره و اساطیر 

یادم بندازین بعدا در مورد علاقه ام به آرشو وبلاگ ها هم یه چیز بنویسم 

 

ارادتمند شما

شاهین

  • Shahin Hasani

امروز انگار قسمت بود که بنویسم, هی می اومدم یه چیزی بنویسم هی نمی اومد, از اون طرف توی این هوای ابری و بارونی شمال هم آدم فقط جون می ده بخوابه و ترجیح دادم که کل روز رو توی خواب باشم =)) { من عاشق هوای ابری و بارونی هستم و سر همین علاقه ام, انگلیس مهمترین و در واقع تنها علاقه ی من برای تحصیل و زندگیه, ولی خب بدبختی داستان اونجاست همین که یه نیمچه هوا بارونی می شه فورا خوابم میاد و حالا من توی انگلیسی که از 365 روز سال 360 روزش بارونیه چه جوری می خوام زندگی کنم خدا عالمه =))) }

الا ای حال سر شبی توی یکی از گروه های دوستانه داشتم از خواص خوب و درمانی وبلاگ و وبلاگ نویسی صحبت می کردم =)) { به نوعی داشتم بچه ها رو تحریک میکردم که بیان وبلاگ نویسی کنن =))) } یهو با این سوال مواجه شدم که وبلاگ چیه ؟! و چی باید بنویسم ؟! سر این سوال یهو یاد اولین پست از اولین وبلاگ ایرانی افتادم که توسط سلمان جریری نوشته شده و از اون جالب تر اینکه آرشیو وبلاگشون هنوز هست و موجودِ { حالا یادم باشه از علاقه ام به این آرشیو وبلاگ ها هم یه چیزی بنویسم چون حس می کنم یه تاریخ زنده است } مع الوصف خوندن اولین وبلاگ ایرانی خالی از لطف نیست.

اولین وبلاگ ایران

 

 

پی نوشت ها :

  1.  یکی از خوبی های تایپ کردن اینکه می تونی جملات رو خارج از نوبت بنویسی, یعنی قبل از این که شروع کنی به نوشتن یه چیزی, بری یه جای دیگه اش رو بنویسی و یا این که یه جایی رو نمی تونی بنویسی { نیاز به فکر کردن داری یا هر چیزی } ولش می کنی و می ری یه جای دیگه اش رو می نویسی, نمونه اشت " پی نوشت " شماره ی 2 که قبل از این که من این متن رو بنویسم نوشتمش =))
  2. هنگام نوشتن به هیچ موسیقی گوش ندین حتی اگه کلاسیک باشه یا بدون صدا باشه, اصلا موسیقی هنگام نوشتن باعث می شه که صدای خودت رو توی ذهنت نشنوی, و همین نشنیدن باعث می شه که تمرکز نداشته باشی و نتونی بنویسی.
  • Shahin Hasani

" یادی از دکتر مهدی گلشنی، مرد دقیقه نود زندگی من "

 همین چند خط نوشته از یه وبلاگ قدیمی که جدیدا با نویسنده اش آشنا شدم کافی بود تا یاد اتفاقی بی افتم که نمی دونم چه جوری تفسیرش کنم. یاد اولین بیت از دوزخ دانته می افتم که داره جلوی چشمام رژه می ره :

" در نیمه راه زندگانی ما, خویشتن را در جنگلی تاریک یافتم, زیرا راه راست را گم کرده بودم.

و چه دشوار از وصف این جنگل وحشی و سخت و انبوه, که یادش ترس را در دل بیدار می کن! "

من دانشجوی ارشد گرانش و کیهان شناسی با گذشته ای که واقعا دانته شرح حال خوبی رو ازش توصیف می کنه تونستم به هر بدبختی که شده از یه جنگل تاریک خارج بشم و توی شهر و دانشگاهی درس بخونم که اولین پله ی هدفم بود و حال ادامه ی داستان :

امروز 20 آبان 1398 , و بلاخره دیدمشون, همون قدر پیر ولی سر زنده, همون قدر افتاده ولی عین سرو بلند, همون قدر ساده ولی شلوغ و سر اخر با اون لهجه ی شیرینش شاکی از من که چرا کوهن می خونم, می دونم من رو یادشون نمی مونه, برای چی باید یادشون بمونه ؟! از من بزرگتر هاش هم هستن, نه؟!  اما با جسارتم بلاخره باهاشون یه عکس گرفتم, و با اون خنده ی شیرینش, عکسی که بهاش خیلی سنگین بود برام, اون قدری بزرگ نیستم که ادعایی در چیزی داشته باشم, من یک دانشجوی ساده ی شهرستانی گرانش و کیهان شناسیِ دیوانه ی ذرات بنیادی و الان در تهران و دانشگاه تهران که برام یه حس نوستالوژیکی داره در کنار دکتر گلشنی, همه اش شبیه یک خواب بود یه خواب رویایی و تو یک ثانیه تمام شب هایی که برای بیدار موندن قهوه خوردم و تپش های قلبم رو نه به خاطر یک عشق انسانی بل به خاطر مصرف بیش از حد کافئین برای بیدار موندن و روزی یک پاکت سیگار کشیدن و خودم رو غرق در کتاب های دیدم که اخرش نفهمیدم به چه دردم می خورن, اونجا بود که فهمیدم چه قدر دغدغه هام با دیگران فرق می کنه, بهای این عکس برام شد طرد شدن و شنیدن حرف های تحقیر امیز از سوی عزیزانم و پرت شدن در عمق سیاهی هایی که کورسویی از نور هم حتی در ان دیده نمی شود. نه تونستم زندگی کنم و عین بقیه طعم شیرین عاشقی رو بچشم و زندگی کنم و نه اون قدری بزرگ شدم که تو یه سمینار بزرگ با دکتر گلشنی بحث کنم.

ولی می ارزید, شب بیداری ها و سیاه کردن کلی کاغذ می ارزید به اون یک ثانیه ای که در کنار دکتر بودم و به سوالاتم جواب دادن و با افتخار عکس رو چاپ می کنم و در کنار عکس های دیگه ام از بزرگان فیزیک تو دیوار اتاق خیالاتم آویزون می کنم.

پی نوشت :

چ قدر امسال پاییز دلنشینه, مرسی پاییز مرسی آبان مرسی آناهیتا خداوندگار آبان چون تو فقط برام می مونی

 

واقعا نمی دونم چی باید بگم, یعنی دوست ندارم چیزی فعلا بگم و فقط می دونم که الان باید بیشتر فیزیک بخونم و به وقتش شاید خیلی چیزها و اتفاقاتی که مسیر زندگی رو برای یه شخص عوض می کنه رو تعریف کنم.

  • Shahin Hasani

 

خب امتحانات تموم شد و تابستون شروع شد و خب وقت اون قدری دارم که حداقل به تونم به یک یا چند جهان دیگه ورای جهان خودم سفر کنم ، بدون هیچ پایان خدمتی ، یا پاسپورت و ویزا و .... و یا حتی پول. 

به جهان کتاب ها و نویسنده ها می رم ، جهانی عجیب که هر کسی تجره ی اون رو نخواهد کرد. { اسمایل حال کردن } . خب هفته ای اول رو با شش کتابی که تو تصویر مشاهده می کنید شروع کردم ، امیدوارم که حداقل بتونم تو دو هفته کتاب ها رو تموم کنم و خب در هر وقت کتاب ها رو تموم کنم قسمت های بعدی این سفر رو براتون می زارم و امیدوارم بتونم تا اخر تابستون حداقل هفت هشتایی قسمت رو براتون بزارم :)

 

و اما نقشه ی سفر :)

 

* نویسندگان روس از انتشارات نی : سیری کوتاه در ادبیات روسیه و معرفی نویسندگان روس ، خیلی ها شاید خیال می کردن اولین کتابم ، کتابی از داستایوسکی باشه اما خب ترجیح دادم قبل از داستایوسکی خوانی کمی در مورد داستایوسکی اشنا بشم و بعد شروع کنم به گشت و گذار در دنیای داستایوسکی 😉

* منطق کاربردی : به نظرم باید پوپر می بود به جاش اما خب فعلا ترجیح دادم منطق بخونم و بعد پوپر رو شروع کنم :) ، فلسفه است دیگه :)))

* اِراگون : اولین کتاب از سه گانه میراث +یک کتاب دیگر که مجموعا چهار کتاب از کریستوفر پائولینی ، یک رمان فانتزی نوجوان ، شاید خیلی دیر باشه برای خوندنش اما خب خیلی وقت بود دنبال کتابش بودم و برای کتاب خوندن هیچ وقت دیر نیست

* ترس و لرز : کتاب فلسفی از سورن کی یر کگارد که به پیشنهاد دکتر لطفی زاده دارم می خونمش که البته فکر کنم اگزیستانسیالیستی باشه :) {😈😈😈}

* کوانتوم شانکار : با این که پاس شدم اما خب ، شانکار رو باید خواند { به قول دکتر لطفی زاد، کتاب می گه بیا من رو بخون :)) و به قول دکتر آقایار، بخون بخون فقط بخون =)) }

* سیلماریلیون : اثر جان رونالد روئل تالکین و بس ، باید خواند همین :)

 

خب فکر کنم چند وقتی تو سفر و .... باشه و هر وقت این نقشه تموم شد میام و نقشه بعدی رو معرفی می کنم :) 

 

پ.ن :

بعد از پایان هر کتاب میام و یه معرفی کوتاه در مورد کتاب انجام می دم :)

 
  • Shahin Hasani

پس از باران (زنده یاد فریدون پور رضا)

 

دو واره آسمانه دیل پورابو

دوباره دل آسمان پر شد


سیه ابرانه جیر مهتاب کورابو

مهتاب، پشت ابرهای سیاه کور شد


ستاره دانه دانه رو بیگیفته

ستاره ها، دانه به دانه، [از من] روی گرفتند


عجب ایمشب بساط غم جورا بو

امشب، بساط غم چه عجیب جور شده است


 تی واسی مو دامون بشوم

به خاطر تو به دامان رفتم


 افسرده و نالون بوشوم

افسرده و نالان رفتم


 جنگل سیاه و سرده

جنگل، سیاه و سرد است


می آه دیل پور درده

آه ِ دل ِ من، پر درد است


پس از باران (زنده یاد فریدون پور رضا)

  • Shahin Hasani